خاطره ای از بانوی مجاهد «صدیقه انجم شعاع»
خانم «صدیقه انجم شعاع» یکی از هزاران شیر زن دلاور ایرانی است، که در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی به شهرهای جنگی رفته تا همسر رزمنده اش را در راه مبارزه و دفاع از دین و سرزمینش پشتیبانی و حمایت کند، نام این زنان وارسته در تاریخ ایران جاودان خواهد ماند.
ايران قطعنامه 598 را پذيرفته بود. اما جنگ هنوز ادامه داشت. رژيم بعث عراق، حملات جديدی را در سراسر مرزهای جنوب آغاز كرده بود و می خواست از فرصت باقی مانده تا آتش بس رسمی استفاده كرده و در موقعيتهای جديد مستقر شود. اما اين رؤيايی بيش نبود. سنگر نشينان جبهه حق اگر چه جام زهری را كه امام نوش كرده بود، در كامشان حس مي كردند، اما خسته از رزم نبودند.
در همان روزها ما هر لحظه منتظر خبر های جديد بوديم. منظور از ما خودم به اتفاق چند تن از خواهران و بچه هايمان بوديم كه به عنوان خانواده رزمنده در يك شهرك مسكوني حوالی اهواز، نزديكیهای مقر لشكر 41 ثارا ... زندگی میكرديم . لشكر آماده باش صد در صد خورده بود و عزيزانش در سراسر مرزهای جنوب سعی بر سد كردن راه دشمن داشتند. خبر می رسيد كه عراق با تجهيزات كامل اقدام به باز پس گيری مناطقی کرده كه قبلاً توسط رزمندگان اسلام فتح شده بود. آنها حتی به جاده اهواز خرمشهر هم رسيده بودند. هنوز خبر تلخ باز پس گيری فاو را در اوائل سال 67، توسط نيروهای ارتش بعث از ياد نمی برم.
در آن روزهای پراضطراب، ما در آن شهر غريب، در حالی كه از همسرانمان خبر نداشتيم تنها اتكایمان به خدای متعال بود. صدای توپخانه از دوردستها به گوش می رسيد. از سوی مسئولين لشكر به كليه خانواده های رزمندگان مستقر در اهواز خبر داده شده بود كه يكی از برادران راننده به همراه يك دستگاه اتوبوس هر لحظه آماده است تا در صورت هر پيشامد غير منتظره ای، خانواده ها را با سرعت از شهر اهواز خارج كند. با اينكه به غيرت رزمندگان دلاور ايمان داشتيم، اما رذالت و كينه دشمن آنقدر گسترده بود كه هر آن، انتظار اتفاقی غير قابل پيش بينی را می كشيديم .
آن روز از صبح همه چيز عادی به نظر میرسيد. برای امنيت بيشتر، چند خانواده با هم در يك خانواده زندگی میكرديم . بچهها مشغول بازی بودند . مادرها هر كدامشان به يكی از كارهای خانه رسيدگی میكردند. طبق يك برنامه از قبل تنظیم شده، هر روز در ساعتی معين، دسته جمعی زيارت عاشورا می خوانديم. در حقيقت خودمان را به سلاحی معنوی مجهز كرده بوديم. البته، همسران رزمنده مان بر اساس صلاحديد خودشان، اسلحه در اختيار ما گذاشته بودند و با آموزشهايی كه ديده بوديم، می توانستيم در مواقع لزوم از خودمان دفاع كنيم.
نزديك ظهر بود. در آشپزخانه مشغول تهيه ناهار بودم. ناگهان صدايی شبيه انفجار شديد گلوله توپ از راه دور، به گوشم خورد. « كاپ »! بر اساس تجربه ای كه از زندگی چند ساله در مناطق جنگی بدست آورده بودم، میتوانستم صدای حاصل از انفجار گلوله ها را از هم تشخيص بدهم. هنوز داشتم به صدای انفجار اوليه فكر میكردم كه دومين صدا هم شنيده شد: « كاپ »
كار پختن غذا را نيمه تمام رها كردم و سراسيمه به سوی هال دويدم. بقيه خواهرها هم اين صداها را شنيده بودند. ترس آرام آرام به سراغمان آمد. نگاههای نگران و پرسشگر در هم گره خورد: « يعنی چه خبر شده است؟ »
صدای گرفته ای از حلقومم بيرون آمد: « حتماً ديشب عراقیها پيشروی كرده اند. تا به حال صدای توپخانه را اينقدر نزديك نشنيده بودم .» حرفم تمام نشده بود كه صدای انفجار گلوله بعدی كه احتمالاً چند كيلومتری بيشتر با ما فاصله نداشت، تكانمان داد. « كاپ»
خطر جدی بود. بمانند مادران بی پناهی را بودیم كه بیخبر از آينده، بچه هايمان را در آغوش گرفته و در ذهن آشفتهمان به يك اتفاق يا يك حادثه میانديشيديم. سعی كردم خونسرد باشم. میبايست به خواهرها دلداری بدهم. سن و سالم بيشتر از آنها نبود. ولی در اين گونه مواقع سعی میكردم با گفتن حرفهای خوب و اميدوار كننده، ترس و اضطراب را از جمع خانمها و بچه هايی كه در يك محل بوديم، دور كنم و در بسياری از مواقع موفق هم بودم.
در آن لحظه چيزی كه بيشتر از همه ذهن ما را مشغول كرده بود، احساس خطر از پيشروی نيروهای عراقی تا داخل شهر و اسارت بود. به هر حال ما چند زن و تعدادی بچه خردسال بوديم و نگرانی و ترسمان هم كاملاً طبيعی بود. اين در حالی بود كه مردم آن منطقه طی چند روز اخير اقدام به خالی كردن منازلشان كرده و به محله های ديگر شهر رفته ب